۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

مكرزن
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت كتابی بنویسد به اسم مكر زن. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا كرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟» مرد جواب داد «دارم كتابی می نویسم به اسم مكر زنان، تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.» زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری، آن وقت می خواهی كتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟» مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم.» زن گفت «عمرت را رو این كار تلف نكن كه چیزی عایدت نمی شود.» مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یكی رنگ ندارد.» زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش كن، می خواهی گوش نكن.» مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به كفش نداری، زود راهت را بگیر و از همان راهی كه آمده ای برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم ندارید ببینید كسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب.» زن گفت «خیلی خوب!» و برگشت خانه. خط و خال، پولك و زرك و غالیه، حنا، سرمه، وسمه، غازه و سرخاب و سفیداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرایش كرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش. مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر كی هستی؟» زن، پشت چشمی نازك كرد و جواب داد «دختر قاضی شهر.» مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟» زن گفت «نه!» مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟» زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد، دلش نمی آید شوهرم بدهد.» مرد پرسید «چطور؟ یك كم واضح تر حرف بزن.» زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید، پدرم می گوید دخترم كر و لال و كور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می كند.» مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟» زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده كه پدرم قبول نمی كند.» مرد گفت «دستم به دامنت؛ بگو چه كار كنم كه به وصالت برسم؟» دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای، برو پیش پدرم خواستگاری، پدرم به تو می گوید دخترم كر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو.» مرد گفت «بسیار خوب!» و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری كنم.» قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمی خورد.» مرد گفت «دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم.» قاضی گفت «حالا كه خودت می خواهی، مبارك است.» و همه اهالی شهر را جمع كرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. داماد با یك دنیا شوق و ذوق رفت جلو، روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود، درست است. مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده، مگر اینكه بگذارد به جای دوری برود كه هیچ كس نتواند ردش را پیدا كند. این طور شد كه بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری كه هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت. مدتی كه گذشت دكانی برای خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبی. یك روز دید همان زن قشنگ آمد ب دكانش و سلام كرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره كردی، دیگر از جانم چه می خواهی كه در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟» زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟» مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار كنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.» زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها كتاب ننویسی و پاپوش درست نكنی، تو را از این گرفتاری نجات می دهم.» مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلایی كه سرم آوردی، كتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم كنار.» زن گفت «اگر به من گوش كنی، كاری می كنم كه قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد.» مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم.» زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در می آوری.» مرد گفت «قول می دهم.» زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت، با یك دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یكراست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می كند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت كجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بودیم، نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.» مرد همین كار را كرد و با یك دسته كولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد. قاضی آمد در را واكرد و دید دامادش با سی چهل تا كولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت كجا بودی؟» مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم، یك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.» بعد شروع كرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله، آن دخترخاله، این پسر عمو، آن دختر عمو، این پسر عمه، آن دختر عمه.» كولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ كنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یكی می پرسید «جناب قاضی! سگم را كجا ببندم؟» یكی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زای ما را به دامادی قبول كردی.» دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و یك شكم سیر نخورده.» یكی می گفت «اول جلش را وردار، بگذار عرقش خوب خشك بشود.» دیگری می گفت «بزم را كجا ببندم؟ همین طور كه نمی شود ولش كنم تو خانه جناب قاضی.» قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش كولی است، آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی كند. این بود كه دامادش را كنار كشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام، دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو.» مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟» قاضی گفت «كی از تو مهریه خواست؟» مرد كه از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود، حرف قاضی را قبول كرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی كه فریبش داده بود عروسی كرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر